آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

مادرانه برای آریا

روزمرگي هايي از جنس اسفند

گاه گاهي دلم هواي نوشتن ميكند نميخواهم متن زندگي را فراموش كنم و همين روزمرگي هايي كه زندگي را ميسازند برايم دوست داشتني ميشوند همين هي پختن ها و هي دويدن ها همين سر كار آمدن ها و ظهر در انتظار كوچولوترين آغوش پر از مهر بودنها، همين لبخند كه از ته دل ميزنم براي شنيدن "مامان مامان" كه از ميان لبهاي عسلي تو بيرون ميايد و در هر شرايطي فقط همين مامان را ميگويد.همين كه در خواب هم مامان مامان از لبهايت نمي افتد همين شير خوردن هايي كه گاهي برايت جنبه تفريح پيدا كرده و موقع تماشاي تلويزيون سري به كافي شاپ مامان ميزني و آرام با دستهاي كوچولوي مهربانت نوازشم ميكني و فقط خدا ميداند من چه كيفي ميكنم و پزش را به بابا ميدهم كه نميتواند طعم...
7 اسفند 1393

زاد روز مامان

من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم.سی سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه می نوشم.سی سالگی سن زیبایی است، سی و یک سال و سی و دو سال و سی سه و چهار و پنج همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی می کند.احساس می کند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی می کنیم. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم. اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم. اگر شک و تردید داریم بدون خجالت شک و تردید داریم.از تمسخر جوانها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم. از سرزنش بزرگها وحشت نداریم چون ماهم آدم بزرگ هستیم. از گناه نمی ترسیم چون درک کرده ایم که گناه فقط یک...
21 بهمن 1393

ماموريت شماره 3 مامان، سرماخوردگي شماره 2 و 15 ماهگي شماره 1

اپيزود اول: 15 ماهگي شماره 1 اينكه هر آدمي فقط يكبار 15 ماهه ميشه يه امر بديهي و مسلمه.اين واژه مسلم رو اين روزها انقدر با ربط و بي ربط ميشنويم كه استفاده كردنش بي اختيار منو ياد مسائل سياسي ميندازه. بگذريم. بله صد در صد هر انساني فقط يك بار 15 ماهه ميشه و علت اين  نامگذاري عجيب فقط براي هماهنگي با بقيه قسمتهاي عنوان اين پسته. پسركم شيطنتهاي شما هر روز رنگ و بوي جديدي ميگيره و هر روز با  قدمهاي كوچولوي كنجكاوت كل كنج هاي خونه خودمون و خونه ماماني جونو ميكاوي شايد هم ميشكافي!!! و البته در اين  كاوش ها هر از گاهي خرابكاري هم ميكني كه ثبتشون خالي از لطف نيست براي شروع 15 ماهگي يك سطل ماست رو روي يك تخته فرش دستب...
16 بهمن 1393

سرما خوردگي

تو سرما خوردي پسرم.سه شنبه مدام بي حال بودي و مدام ميرفتيي و يه گوشه دراز ميكشيدي. تقريبا يك روز تمام خوابيدي و من از ديدن رنگ پريده و بي حالي اين روزهات دلگير شدم. تحليل هاي مختلفي وجود داره: من: يعني اون روز كه بردمت حموم سرما خوردي؟ بابا نويد: نكنه از من گرفته؟ بابايي جون: وقتي كلاهشو عوض ميكني يه آن سردش ميشه. ماماني جون: طفلي بچه ام هيچي نميخوره! خاله جون: بيا بغلم عشقم. تو هم سرتو ميذاري روي شونه خاله و ديگه بغلم نمياي. به خاله جونت ميگي مامان . براي من علت اين حالت مهم نيست بدي حالت مهمه. سوپ نميخوري اصلا و ابدا! حليم ماهيچه برات ميپزم. نهار و شام هم نميخوري برات ماهي و پوره سيب زميني ميپزم و پاستا ...
25 دی 1393

تو كه ماه بلند آسموني

  بالاخره روزهاي سرد زمستوني هم از راه رسيد و پسرك شيرين من 14 ماهه شد آن هم از نوع ماه شب 14.آبنبات شيرين و كنجكاوي كه حالا شيريني راه رفتن را تجربه ميكند و هر روز از اين توانايي جديدش بيشتر لذت ميبرد و گاهي سعي ميكند يكي از اسباب بازيهايش را هم در اين قدم زدن شريك كند ولي معمولا انتخاب اسباب بازي هايي كه يا هم قد خودش است يا كمي از اين وروجك شيرين كوتاهتر است با دردسرهاي خاص خودش همراه ميشود و معمولا اين اسباب بازي بخت برگشته است كه تسليم اراده نوتلاي خانه ميشود حالا يا با قل خوردن يا با پرتاب شدن به مقصد مورد نظر . اما اين روزهاي مادر هم رنگ و بوي عجيب خودش را دارد . يك حس عجيب از سكون! روزمرگي هاي هميشگي كار و خانه را ...
7 دی 1393

يلدانامه

یلدا، دختر سیاه موی بلند بالا، یادگار نام وطن، میوه پائیز ایران و عروس زمستان، در راه است...او را بر سفره مهر بنشانیم و با نسل فردا پیوندش دهیم و ایرانی بودن را فراموش نكنیم...یلدایتان پرفروغ   نوتلاي مامان امسال دومين شب يلدايش را جشن گرفت. اميدوارم عمري بلند و يلدايي داشته باشد. اين روزها كه مشغله هايم به عنوان يك مادر بيشتر از قبل شده و پسركم نخستين تجربه هاي راه رفتنش را مزه مزه ميكند بيشتر هواي آشپزي و كيك پزي به سرم ميزند. نميدانم شايد دليلش دور ماندن يك سال و چند ماهه ام از فر و آرد و وانيل است.شايد هم ثبت آلبوم خاطرات پسركم انگيزه اي مضاعف به وجودم ميبخشد. به خاطر دارم در برنامه اي كه مخصوص والدين بود شنيدم كه...
3 دی 1393

همه بر سر زبانند و تو در ميان جاني!

به دو سال پيش فكر ميكنم به آن روزهايي كه تو حتي در دلم هم نبودي. گاهي خيالي بودي كه ميامدي و ميرفتي، با تلنگر اقوام و دوستان و آشنايان كه به هر زوج جواني چشيدن طعم شيرين مادر شدن و پدر بودن را پيشنهاد ميدهند. آن روزها چگونه بودم؟ آن روزها كه فقط يك همسر براي شوهرم بودم و دختري براي خانواده ام و هويت هاي اجتماعي كاري و تحصيلي ام ، آن روزها اين همه شور و عشق را در كجاي وجودم پنهان كرده بودم نميدانم،‌حتي حال و هوا و سرگرمي ها و تفريحات آن روزهايم را بخاطر نمي آورم. و دغدغه هايم را با امروز كه مقايسه ميكنم لبخندي بر لبانم مينشيند. كه آن كجا و اين كجا؟! آن روزها بزرگترين دغدغه ام رنگ كاشي هاي سرويس بهداشتي و پاركت و كليد و پريزهاي خان...
24 آذر 1393

400 روزگي و كيك چيتا

    پسرك شيرينم در واپسين روزهاي پاييز هزار رنگ و زيبا، 400 روزه شد و به همين زودي چهار صده از روزهاي زيباي عمرش را سپري كرد و بهانه اي براي مادرش شد تا كيكي با تم پاييزي بپزد. قرار بود اين كيك چيتايي شود ولي آنطور نشد كه بايد ميبود. ولي طعم بينظير و بافت لطيفش بي دقتي كوچك مادر را جبران كرد. شف كوچك خانه ما هم در همه مراحل كمك حال مادرش بود و از هيچ گونه كمكي دريغ نميكرد از رنگ كردن و هم زدن مايه كيك گرفته تا پرت كردن ناگهاني ظرف خلال دندانها در آن .و نهايتا آشپزخانه اي كه ديگر شبيه آشپزخانه كوچك خانه ارغواني ما نبود تحويل مادر خسته شد ولي همه اينها به ذوق و شوق پدري كه كودكانه ميخنديد و پسري كه كل مراحل پخت و پز را ...
23 آذر 1393

پسر ميشود!!

دلبرك زيباي ماماني، شير مرد كوچولوي من 13 ماهه شدنت مبارك. عزيزترينم به همين زودي يك ماه ديگر از روزهاي قشنگ وجود نازنينت در زندگي مادر گذشت و من هر روز بيشتر از روز قبل عاشق نفسهاي مهربانت ميشوم. دردانه من محبتي كه چشمان پاك و زلالت دارد بي همتاست و همين نگاه معصومت براي من دريچه بهشت است. چه كسي ميگويد مادر بعد از مرگش به بهشت خواهد رفت؟ براي من بهشت همان نگاه هاي زلال و بي رياي توست براي من بهشت لحظه هاييست كه تو را در آغوش ميكشم و تو به آرامي گونه ام را ميبوسي. براي من بهشت همان لحظاتي است كه تو آرام پاهايم را ميگيري و ميگويي "مامان مامان" تا كمي در آغوشم جا بگيري و من عاشق اين مكالمه تك كلمه ايه ساده تو هستم. پسركم...
9 آذر 1393

ماموريت شماره 2 مامان

پسركم هر بار كه براي مامان يه نامه از تهران مياد،‌قلبم وايميسته كه نكنه دوباره بايد برم ماموريت و از پاره قلبم جدا بشم. متاسفانه 2 هفته پيش نامه ماموريت اومد و طبق نامه بايد دو روز ميرفتم تهران و با توجه به بعضي مسائل پيش اومده نميتونستم همكارامو جاي خودم راهي كنم. شروع به بررسي شرايط كرديم و قرار شد اگر امكان لغو يك روز از دوره ها نباشه من و شما و ماماني جون با هم بريم و شما هتل بمونيد و من برم دوره. خوشبختانه طي تماسي كه با همكاراي ستاد گرفتم قبول كردن كه من يك روز از دوره ها كه خيلي مورد نياز نبود نرم و روز دوم شركت كنم. بالاخه ديروز من با زحمت و سختي زياد از شما دلكندم و ساعت 4:30 صبح راهي ماموريت شدم و كل مدت دوره يه گوشه ذهنم به ش...
27 آبان 1393