پسر ميشود!!
دلبرك زيباي ماماني، شير مرد كوچولوي من 13 ماهه شدنت مبارك.
عزيزترينم به همين زودي يك ماه ديگر از روزهاي قشنگ وجود نازنينت در زندگي مادر گذشت و من هر روز بيشتر از روز قبل عاشق نفسهاي مهربانت ميشوم. دردانه من محبتي كه چشمان پاك و زلالت دارد بي همتاست و همين نگاه معصومت براي من دريچه بهشت است. چه كسي ميگويد مادر بعد از مرگش به بهشت خواهد رفت؟ براي من بهشت همان نگاه هاي زلال و بي رياي توست براي من بهشت لحظه هاييست كه تو را در آغوش ميكشم و تو به آرامي گونه ام را ميبوسي. براي من بهشت همان لحظاتي است كه تو آرام پاهايم را ميگيري و ميگويي "مامان مامان" تا كمي در آغوشم جا بگيري و من عاشق اين مكالمه تك كلمه ايه ساده تو هستم. پسركم تو را به دستان مهربان خدايم ميسپارم.
پست اين ماه گرد شما با پستهاي قبلي فرق داره، بنا به پاره اي مسائل (شما تنبلي مامان خانم بخونيد) نتونستم عكساي سيزده ماهگيتو به كامپيوتر منتقل كنم. براي خالي نبودن عريضه يك خاطره فلش بك و چند تا عكس فلش بك خواهيم داشت.
روز 22 ام خرداد ماه سال 1392 خورشيدي مصادف با 3 ام شعبان سنه 1434 هجري قمري و 12 ام جون سال 2013 ميلادي.
زوج جواني با علامت سوالي به غايت گنده در سر، به سرعت از پله هاي سونوگرافي بالا ميروند."شما سرعت رو در حد بالاترين سرعت مجاز يك خانم باردار تصور كنيد." از صبح الاطلوع تلفنهاي مكرر آقاي پدر موبايل مادر جوان را از هستي ساقط كرده كه خانم زودتر برويم و مادر شاغل كه در طول اين سه سال زندگي مشترك، چم و خم اخلاق همسرش را خوب ميداند آرام و ريلكس صبر ميكند تا بعد از ظهر شود و حالا هر دو روي صندلي مركز سونوگرافي خاتم الانبيا واقع در چهار راه سعدي نشسته اند تا خانم اينفورميشن نامشان را صدا كند و از قضا امروز زمان بسيار كند ميگذرد چون قرار است تكليف رنگ سيسموني مشخص شود. صورتي يا آبي؟ مساله اين است! بالاخره نوبت زوج جوان فرا ميرسد و مادر روي تخت سونوگرافي دراز ميكشد، پدر جوان كه نخستين بار است وارد اتاق سونو ميشود با ديدن مانيتور كه رو به سوي خودش است با اندكي پز و فيس ميگويد" من ميبينم و بعدا به شما تعريف ميكنم." اما آقاي دكتر 21 اي بر 20 پدر كشده و ميگويد: " اول بنده كارها و معاينات تخصصي را انجام ميدهم و سپس به هر دويتان نشان خواهم داد اين دردانه شيرين را" (انتهاي جمله اضافات مادر بچه ميباشد) و مادر لبخندي از رضايت كه كمي هم شيطنت به همراه دارد تحويل آقاي پدر ميدهد كه " بعله چنين نباشد كه ما عق بزنيم و شما رويت كرده و پز بدهيد." آقاي دكتر پراب را روي شكم مادر ميگذارد و موارد پزشكي را به همكارشان جهت تايپ اعلام ميكند و در همين اثنا ميگويد: جنس "مرد" در دل مادر قند آب ميشود آن هم نه يك حبه و دو حبه بلكه به اندازه يك كله قند! و پدر جوان كه گويي هنوز باورش نشده ميپرسد "صد در صد؟" و آقاي دكتر به او اطمينان ميدهد كه فرزندش دختر نيست و اين نسل پسر زا همچنان پسرزا بوده و فرزند من اين سنت را نخواهد شكست. و بدين سان رنگ سيسموني مشخص ميشود.
لازم به ذكره كه پدر آريا دوست داشتن دختر داشته باشن و من چون برادر ندارم ترجيح ميدادم فرزندم پسر باشه. و اصلا موضوع اون قضيه علاقه به پسر بچه كه در گذشته وجود داشت، نبود.
آرياي مبهوت و متحير مامان از حركات دست و صداي ضرب.
احتمالا اگه نيما جون به كارش ادامه ميداد آريا با اون دقتي كه داره به دستاي نيما نگاه ميكنه، فراداش برامون تنبك ميزد.
و دوتا خوشمزه خانواده مادري.
راك استار مامان در رقابت با نيما
اين سگ كوچولو رو وقتي رفته بودم لوازم التحريري كاغذ رنگي بخرم ديدي و چون اولين چيزي بود كه خودت خواستي برات خريدمش.
لازم به ذكره كه اي هاپو كوچولو عروسك نيست بلكه جامداديه و پسرك من هدفش فقط علم و دانش بوده ولا غير.
و جهت ثبت در تاريخ:
نوتلاي مامان ياد گرفته وقتي بهش ميگيم بوسم كن مارو ميبوسه البته بوس كه چه عرض كنم بيشتر تفيمون ميكني ولي ما به عنوان بوسه ازش ميپذيريم.
و همينطور ياد گرفته وقتي بهش ميگيم آفرين براي خودش دست بزنه. حالا آفرين كي و در چه موقعيتي باشه اصلا مهم نيست. حتي موقعي كه دارم به زور از تاب جداش ميكنيم و ميگيم "آفرين بيا بيرون" خودشو تشويق ميكنه
و بالاخره پسرك محتاط مادر با رعايت تمام جوانب ايمني ميتونه روي پاهاش بايسته و ديروز (93/8/9) يكي دو قدمي هم راه رفت.