همه بر سر زبانند و تو در ميان جاني!
به دو سال پيش فكر ميكنم به آن روزهايي كه تو حتي در دلم هم نبودي. گاهي خيالي بودي كه ميامدي و ميرفتي، با تلنگر اقوام و دوستان و آشنايان كه به هر زوج جواني چشيدن طعم شيرين مادر شدن و پدر بودن را پيشنهاد ميدهند. آن روزها چگونه بودم؟
آن روزها كه فقط يك همسر براي شوهرم بودم و دختري براي خانواده ام و هويت هاي اجتماعي كاري و تحصيلي ام ، آن روزها اين همه شور و عشق را در كجاي وجودم پنهان كرده بودم نميدانم،حتي حال و هوا و سرگرمي ها و تفريحات آن روزهايم را بخاطر نمي آورم. و دغدغه هايم را با امروز كه مقايسه ميكنم لبخندي بر لبانم مينشيند. كه آن كجا و اين كجا؟! آن روزها بزرگترين دغدغه ام رنگ كاشي هاي سرويس بهداشتي و پاركت و كليد و پريزهاي خانه ارغواني بود و اين روزها كوچكترين دغدغه ام جنس و طرح لباس توست. قبل از آن چه؟ خوبتر كه فكر ميكنم ميبينم در شرايط زماني و مكاني اي كه من بوده ام تقريبا همه روزهاي عمرم را ، بجز 4 سال دانشگاه، دغدغه هاي مهمي داشته ام، ولي جنس آنها دغدغه بوده و اضطراب ولي جنس نگراني هاي اين روزهايم عشق است، عشقي ناب و خالص و بي ريا، عشقي بي چشم داشت و بي رقيب، عشقي كه طعمش شبيه هيچ عشقي نيست عشقي به طعم "به". شايد همه عشق هاي دنيا نوعي از معامله باشند، اما اين عشق مادري عجيب شفاف است، شايد زلال تر از اين حس را هرگز درك نكرده باشم.
اما اين فكرها تنها باشنيدن يك جمله ساده به وجودم هجوم مي آورد، جمله اي از طرف پدرت مبني بر اينكه : "آريا را به دياري غير از ايران خواهم فرستاد" همين، همين يك جمله براي شروع هزاران پرسش بي پاسخ و نگراني هاي رنگ به رنگ كافيست.
اينكه چنين اتفاقي خواهد افتاد يا نه مهم نيست، اينكه چنين تصميمي درست است يا نه هم مهم نيست، فعلا وقت براي اين سبك، سنگين ها زياد داريم، اما تصور خانه بدون حضور آريا برايم خفقان آور است، از همين حالا. اگر او كنارم نباشد، من قابي خالي از عكس خواهم بود، گلداني بدون گل،تني بدون روح و در اصل هيچ، تهي. آريا پاره اي از قلب من نيست، همه قلب من است.
روزهايي كه هنوز مادر نشده بودم، بنا به غريزه مادري به فرزند آينده ام دلبسته بودم، اما حالا كه مادر شده ام به فرزندم جان بسته ام.شايد غلط باشد ولي درست است.
وقتي مادر شدم همه نقش هاي قبلي ام كم رنگ شدند و برخي حتي بي رنگ، اما حس مادري عجيب خوش رنگ است و عجيب تر درخشان، يك بنفش ملايم درخشان، گويا آنروز كه روح در كالبد تو دميده ميشد روح من از تنم جدا شد و روح تو در جسمم حلول كرد. و من از اينكه يك زنم خوشحالم و احساس ميكنم آنچه در درونم جاريست از جنس انسان و ملك نيست، از جنس خود خداست، نميخواهم بگويم آنچه در روح پدرت جاريست عشق نيست، به والله كه هست، اما عشقي است پدرانه همراه با منطق و عقلانيت ولي آنچه در رگهاي روح من جريان دارد عشقي است بي منطق و حتي شايد جنون آميز.
اينكه تقدير چه براي من و تو مقدر كرده نميدانم ولي يك چيز برايم مشخص است، من همانجايي خواهم بود كه تو هستي،چه اينجا چه هر جاي ديگر ازاين كره خاكي.براي من هر جا كه تو باشي بوي خوش خانه خواهد داشت، همان بوي نان تازه!