آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

مادرانه برای آریا

گردشهاي بهاري گل پونه مامان

اين روزهاي ناب و زيباي بهاري كنار غنچه قشنگ زندگيم داره سپري ميشه و من مثل بادبادكي كه در آسمان زيباي آبي پر ميكشه، در حس زيباي مادر يك فرشته بودن غوطه ور شدم. پسرك شيرينم هر روز با حضور گرمت به زندگي ما رنگ ميپاشي و دنياي من و بابا رو زيباتر ميكني. به خودت ميگي " آدا" و به خاله جون هم ميگي "حالّه". و اما عكسهايي از روزهايي كه گذشت.   دنياي من در مكث نگاه تو خلاصه ميشود.   جمعه28 فروردين 94 دانشگاه علوم پايه زنجان office خاله پريناز. و گردش در طبيعت زيباي دانشگاه كه به زيبايي با گلهاي كاكتوس و گلدانهاي متعدد سرسبز تزئين شده و شنيدن آواي فاخته به زيبايي اين محيط دوست داشتني دا...
5 ارديبهشت 1394

به زلالي مادر

  وقتي ميخواهي براي عاشقترين مخلوق خدا بنويسي كلمه كم مي آوري. هي مينويسي و هي پاك ميكني به بانك واژگان ذهنت رجوع ميكني و باز هم كم مي آوري عجب عاشق عجيبي هستي مادر. تو كه به من جان بخشيدي، تو كه مرا در وجودت پروراندي، تو كه شيره جانت را كه اكسير حيات بود به من نوشاندي و با همه گذشت ها و محبت ها و عاشقانه هايت به امروزم رساندي، حالا براي نوشتن از تو كم مي آورم حالا كه تاثير گذر زمان را بر تك تك سلولهاي بدن مهربانت ميبينم و كاري از دستم بر نمي آيد و اين بغض لعنتي گلويم را گرفته و ول نميكند، كم مي آورم.ميخواهم زمان را ثابت كنم تا نرود و ما در اكنون بمانيم، زير سايه تو،‌ در پرتو نگاه هاي پر محبت تو،‌ با نوازشهاي دست هاي گرم ت...
23 فروردين 1394

برخيز كه ميرود زمستان

شيشه هايي كه از تميزي برق ميزنه، پرده هايي كه شسته شدن و كپه كپه روي كاناپه منتظرن تا اتو بشن و بشينن سر جاشون، كابينتايي كه وقتي درشونو باز ميكني از مرتب بودن و چيدمان جديدشون كيف ميكني و خونه ارغواني كه الان در عين بي نظمي بيرونيش يه نظم قشنگ توي وجودش لونه كرده، خبر از اومدن عيد ميده. كار كردن و بدو بدو و اون وسطاي كار نشستن و چاي و شيريني خوردن و خستگي در كردن داره نويد ميده كه بهار پشت دره.خريداي هول هولكي و نه كاملا طبق سليقه جنسايي كه نيومده تموم شده و از سايز بندي افتاده مژده اومدن حاجي فيروزو ميده و بالاخره عمو نوروز با عيدي هاش و شادي هاش و هواي فوق العاده اش از راه رسيده. بالاخره بهار از راه رسيده. نوتلاي مامان اين...
23 اسفند 1393

روزهاي مربايي

زن بودن خوب است وقتي از ميان همه مردهاي دنيا پاي تو در ميان باشد. تولدت مبارك نازنين همسرم.انشااله سايه پر مهر تو سايه بان زندگي مان باشد.   كيك بلك فارست حاصل دسترنج مامان و آريا تقديم بابايي . نقش آريا در تهيه اين كيك خيلي پر رنگ بود هر دفعه همزن روشن ميشد با شتاب خودشو به آشپزخونه ميرسوند كه مبادا همزن مامانشو بخوره و با اخم به همزن نگاه ميكرد . دردانه در آغوش گرم بابا نازدانه در آغوش مامان اين هم يك تولد خودماني سه نفره براي نويد عزيزم كه با شانزده ماهگي آريا همزمان بود.يادش بخير وقتي هنوز آريا متولد نشده بود زمان تقريبي تولدش را 25 ام آبان تعيين كرده بودند و من دلم ميخواست اي...
12 اسفند 1393

روزمرگي هايي از جنس اسفند

گاه گاهي دلم هواي نوشتن ميكند نميخواهم متن زندگي را فراموش كنم و همين روزمرگي هايي كه زندگي را ميسازند برايم دوست داشتني ميشوند همين هي پختن ها و هي دويدن ها همين سر كار آمدن ها و ظهر در انتظار كوچولوترين آغوش پر از مهر بودنها، همين لبخند كه از ته دل ميزنم براي شنيدن "مامان مامان" كه از ميان لبهاي عسلي تو بيرون ميايد و در هر شرايطي فقط همين مامان را ميگويد.همين كه در خواب هم مامان مامان از لبهايت نمي افتد همين شير خوردن هايي كه گاهي برايت جنبه تفريح پيدا كرده و موقع تماشاي تلويزيون سري به كافي شاپ مامان ميزني و آرام با دستهاي كوچولوي مهربانت نوازشم ميكني و فقط خدا ميداند من چه كيفي ميكنم و پزش را به بابا ميدهم كه نميتواند طعم...
7 اسفند 1393

زاد روز مامان

من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم.سی سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه می نوشم.سی سالگی سن زیبایی است، سی و یک سال و سی و دو سال و سی سه و چهار و پنج همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی می کند.احساس می کند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی می کنیم. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم. اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم. اگر شک و تردید داریم بدون خجالت شک و تردید داریم.از تمسخر جوانها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم. از سرزنش بزرگها وحشت نداریم چون ماهم آدم بزرگ هستیم. از گناه نمی ترسیم چون درک کرده ایم که گناه فقط یک...
21 بهمن 1393

ماموريت شماره 3 مامان، سرماخوردگي شماره 2 و 15 ماهگي شماره 1

اپيزود اول: 15 ماهگي شماره 1 اينكه هر آدمي فقط يكبار 15 ماهه ميشه يه امر بديهي و مسلمه.اين واژه مسلم رو اين روزها انقدر با ربط و بي ربط ميشنويم كه استفاده كردنش بي اختيار منو ياد مسائل سياسي ميندازه. بگذريم. بله صد در صد هر انساني فقط يك بار 15 ماهه ميشه و علت اين  نامگذاري عجيب فقط براي هماهنگي با بقيه قسمتهاي عنوان اين پسته. پسركم شيطنتهاي شما هر روز رنگ و بوي جديدي ميگيره و هر روز با  قدمهاي كوچولوي كنجكاوت كل كنج هاي خونه خودمون و خونه ماماني جونو ميكاوي شايد هم ميشكافي!!! و البته در اين  كاوش ها هر از گاهي خرابكاري هم ميكني كه ثبتشون خالي از لطف نيست براي شروع 15 ماهگي يك سطل ماست رو روي يك تخته فرش دستب...
16 بهمن 1393

سرما خوردگي

تو سرما خوردي پسرم.سه شنبه مدام بي حال بودي و مدام ميرفتيي و يه گوشه دراز ميكشيدي. تقريبا يك روز تمام خوابيدي و من از ديدن رنگ پريده و بي حالي اين روزهات دلگير شدم. تحليل هاي مختلفي وجود داره: من: يعني اون روز كه بردمت حموم سرما خوردي؟ بابا نويد: نكنه از من گرفته؟ بابايي جون: وقتي كلاهشو عوض ميكني يه آن سردش ميشه. ماماني جون: طفلي بچه ام هيچي نميخوره! خاله جون: بيا بغلم عشقم. تو هم سرتو ميذاري روي شونه خاله و ديگه بغلم نمياي. به خاله جونت ميگي مامان . براي من علت اين حالت مهم نيست بدي حالت مهمه. سوپ نميخوري اصلا و ابدا! حليم ماهيچه برات ميپزم. نهار و شام هم نميخوري برات ماهي و پوره سيب زميني ميپزم و پاستا ...
25 دی 1393