آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

مادرانه برای آریا

کوچه پشتی

حالا ما یه چی گفتیم تو چه جدی گرفتی! ها؟چیه برو بر منو نگاه میکنی؟ زورت خیلی هم زیاد نیست. میبینی که هنوزم کم نمیارم. هنوز به نوناز خوب میرسم. چی؟ خوب که چی؟! خونه ارغوانی هم مرتب میشه. بزار یکم جون بگیرم. دیگه سراغ پسرکم نمیری، شیرفهم شد. خودمونیم روت زیاده زودی اومدی سراغم که بگی از تهدید و ارعاب نمیترسی!   ...
6 ارديبهشت 1393

آش دندونی

گل پسرم دیروز با هم آش دندونی پختیم. صبح که بیدار شدیم با هم بازی کردیم و من نمیتونستم پیازارو خورد کنم چون شما نمیخوابیدی و چشمای نازت اذیت میشد بالاخره ساعت 10:30 خوابت برد و من تند تند کارامو انجام دادم راستش فکر نمیکردم مواد آش اونهمه زیاد بشه دو تا قابلمه بزرگ شد.خلاصه پخت و پز شروع شد و من حسای خسته شدم عصر ساعت چهار مامانی جون و بابایی جونو خاله پری اومدن برای کمک که دیگه آش پخته بود و مراحل کشیدن و پخش کردنش باقی مونده بود که حسابی بهشون زحمت دادیم بابا نوید هم یه ساعت بعد از مامانی اینا اومد و حالا کمک داشتم شما هم که فقط بازی دلت میواست و با بابایی ها بازی میکردی ما هم مشغول کشیدن آش بودیم بالاخره کارا تموم شد و همه خسته شده بودی...
2 ارديبهشت 1393

کلام نخست

به نام خدا عزیزترینم این اولین مطلب مامان برای توئه امیدوارم روزی بزرگ بشی و این نوشته هارو بخونی.تا بدونی چه روزای شیرینی با تو گذروندم و از لحظه لحظه بزرگ شدنت چه لذتی بردم. نازنینم خدا بهترین هدیه رو روز 9 ام آبان سال 92 به مامان و بابا داد و اولین بار صدای قشنگتو شنیدم و تو شدی همه چیز ما.روزای اول سخت بود چون دلبندم شما زردی گرفتی و من تنها از بیمارستان برگشتم خونه خیلی سخت بود بابا خونه رو آماده کرده بود که شما بیای و این بیشتر دل منو آتیش زد ولی اون روزا زود گذشت و شما بعد یه هته قدمای کوچولوتو گذاشتی روی چشمای مامان و بابا و وارد خونه ات شدی. خیلی روز قشنگی بود، گلم گذشت و گذشت تا من و تو با هم بزرگ شدیم و شما هر روز جلوی چشمای م...
2 ارديبهشت 1393

من و ماهاگونی بابا و سرماخوردگی تو و سوپ

جون دلم الآن روی پام خوابیدی، خواب که چه عرض کنم یا پستونکت از دهنت میافته بیدار میشی یا چشماتو میمالی یا بینیت میگیره خلاصه من منتظرم تو بخوابی شاید منم بتونم تا نوبت بعدی شیر خوردنت بخوابم. بابا نوید هفته پیش سرما خورد و ما قرنتینه شدیم یعنی رفتیم خونه مامانی جون. از جمعه صبح تا امروز ظهر، دل هر دومون برای بابایی تنگ شده بود آخه چهارشنبه و پنجشنبه هم بابا رو یکی دو ساعتی بیشتر ندیدیم   وقتی از پنجره خونه مامانی کوچه رو نگاه میکردیم هر آقایی که رد میشد پا میزدی و بغلتو براش باز میکردی. عسیسم دلت برای بابایی تنگ شده بود؟ قربون دل کوچولوت برم. من ده روزی بود رنگ مو خریده بودم و فرصت نمیشد موهامو رنگ کنم بخاطر اینکه شما فسقلی شی...
2 ارديبهشت 1393