آش دندونی
گل پسرم دیروز با هم آش دندونی پختیم.
صبح که بیدار شدیم با هم بازی کردیم و من نمیتونستم پیازارو خورد کنم چون شما نمیخوابیدی و چشمای نازت اذیت میشد بالاخره ساعت 10:30 خوابت برد و من تند تند کارامو انجام دادم راستش فکر نمیکردم مواد آش اونهمه زیاد بشه دو تا قابلمه بزرگ شد.خلاصه پخت و پز شروع شد و من حسای خسته شدم عصر ساعت چهار مامانی جون و بابایی جونو خاله پری اومدن برای کمک که دیگه آش پخته بود و مراحل کشیدن و پخش کردنش باقی مونده بود که حسابی بهشون زحمت دادیم بابا نوید هم یه ساعت بعد از مامانی اینا اومد و حالا کمک داشتم شما هم که فقط بازی دلت میواست و با بابایی ها بازی میکردی ما هم مشغول کشیدن آش بودیم بالاخره کارا تموم شد و همه خسته شده بودیم الآن که حساب میکنم باورم نمیشه 24 کیلو آش پخته بودم واقعا از من بعیده البته یه قسمتشو هم بابا نوید برا همکاراش برد اداره. ولی تو چه قدرتی به من دادی پسرم. وقتی میخواستیم ازت عکس بگیریم خیلی خسته بودی همش اخم کردی و غر زدی.میبوسمت غرغروی من.