حسي به عمق مادر بودن
بغض ميكنم
هر روز صبح كه تو هنوز خواب آلو هستي ولي چشمانت را باز ميكني و با همه قلب پاكت به من لبخند ميزني، بغض ميكنم
هر روز صبح كه نميداني داريم به سمت جدايي ميرويم و آرام در آغوشم مينشيني و من موهاي نرم و زيبايت را ميبوسم بغض ميكنم.
هر روز صبح كه چه گرسنه باشي و چه گرسنه نباشي شيره جانم را به تو مينوشانم، تا 7 ساعت ديگر، بغض ميكنم.
هر روز صبح كه كليد را در قفل در خانه پدري ميچرخانم و تو با تعجب مرا نگاه ميكني و لبخند ميزني، بغض ميكنم.
هر روز صبح كه تو را از آغوشم ميكنم و به آغوش مهربانتر مادرم ميسپارم و تو اينكار را بازي ميداني و ميخندي و دستهايت را تكان ميدهي، بغض ميكنم.
هر روز صبح كه به مادرم خوراكي آنروزت را توضيح ميدهم و هول هول از تو خداحافظي ميكنم تا بنا به آموخته هايم مراسم خداحافظي كشدار نشود بغض ميكنم.
هر روز صبح كه براي بار آخر به تو نگاه ميكنم تا 7 ساعت ديگر بغض ميكنم.
وقتي از پله ها پايين مي آيم خفگي اذيتم ميكند كنار نويد مينشينم و چند قطره اشك گونه هايم را خيس ميكند.
و كل اين 7 ساعت هفتاد ساله را بغض ميكنم. آخر اين بغض كار دستم ميدهد.