شيرينه مثل قنده
اين روزهاي نوتلا پر از خاطرات شيرينه. و البته پر از استرس و مسئوليت.
از آنجا كه پسرك به لحاظ توانايي حركتي با ما آدم بزرگها هيچ تفاوتي ندارد (البته اگه از تر و فرز بودن ايشان صرف نظر كنيم) ولي به لحاظ درك خطر و به عبارتي عاقل شدن هنوز در مرحله طفوليت ميباشد، كارهاي عجيبي كه فقط به ذهن خودش خطور ميكند از حضرتشان سر ميزند. مثلا همين ديروز صبح، كه خروس خوان بيدار شده بود و با ما سر بيرون رفتن، به زبان خودش چانه ميزد به طور ناگهاني غيب شد. و از آنجا كه وقتي نامش را صدا ميكني پاسخي نميدهد، گفتم "آريا بگو سي دي" و صدا آمد "سيد دييييي" و من شروع به گشتن در اتاقها كردم و از من خواهش كه بگو "سي دي" و از ايشان پاسخ "سيد دييي" احساس كردم صدا از داخل خانه نيست و چون جناب نوتلا بسيار دردري تشريف دارند و هر وقت دلشان بخواهد عازم بيرون ميشوند ما به اجبار در ورودي منزل را قفل ميكنيم، القصه كه در ورودي را باز كردم و ديدم قفل است پس به ناچار بار ديگر بانگ برآوردم كه بگو "سي دي" و اينبار به وضوح از پشت در صدا آمد "سيد ديـييي" قفل در را باز كردم و پسرك لبخند زنان و لنگه كفشي در دست پشت در ايستاده بود آن هم در تاريكي راه پله. و ماجرا از اين قرار بود كه جناب همسر براي لحظه اي در را براي نگاه كردن به كشوي جاكفشي باز كرده و بعد از چند ثانيه بسته بود اما در همين زمان اندك پسرك بيرون رفته و مشغول بازي شده بود. پدر هم براي امنيت بيشتر پسر در را قفل كرده بود و اينچين بود كه خدا بار ديگر به ما رحم كرد.