گلایه های من از زادگاهم
اه زنجان
زمستونات آدمو کبود میکنه
تابستونات آدمو کباب.
بهارت یه ماهه اونم از وسطای اردیبهشت.
پاییزت هم یه ماهه از وسطای مهر.
نه باغ پرندگان داری
نه باغ وحش!
نه یه فرهنگسرای درست حسابی.
نه یه گوشه دنج برای حرفای پنهانی.
نه یه منظره برای ژست گرفتن.
نه یه هوای خوب برا نفس گرفتن.
یه گاوازنگ داری که مقلدین همیشگی اسمشو گذاشتن ایل داغی، که اونم شده تکراری.
یه پارک جنگلی داری که اونم هی یه تکه اشو میکنن میدن به فلانی.
یه گنبد سلطانیه داری که هیچ جا نداره نام و نشانی.
یه غار کتله خور، که اگه اصفهان بود میشد یه گردشگاه اساسی.
یه موزه داری که همش مردای نمکیشو میدن جهت عاریه به همتاهای تهرانی.
یه کارخونه برای اشتغال هموطنان شمالی.(ترانسفو)
یکی دیگه برا عزیزان تکابی.(نخ تایر)
اه
زنجان
با این همه سرب دیگه همه ازت میشن فراری!!!
دلم میسوزه برای خانواده های مریضای سرطانی.
خوب این غرغرنامه من بود آخه من این بند انگشتیه کوچولومو کجا ببرم؟
کجا ازش عکس بگیرم؟
یکی از دوستان برا بچه اش یه کالسکه خیلی گرون خریده بود که جنس الیافش فلانه، نکنه به بچه ضرر داشته باشه، توی دلم گفتم این هوای سرب اندود دیگه برای الیاف مجالی نمیده.
نمیدونم اینجا کوچیکه اینجوریه یا اینجوریه که کوچیکه.
راستش برای آریا یه دکتر خیلی خوب پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم هفته گذشته خبردار شدم از زنجان میرن.یعنی یواش یواش همه باید برن.