هر دم از اين باغ بري ميرسد
اين وبلاگ براي آريا و به نام آرياست. هرگز دوست ندارم از مسائل ديگه اينجا چيزي بنويسم. اما گاهي نا خود آگاه ميام و مينويسم. البته از حس درون خودم مينويسم شايد چون مامان آريا هستم و آريا هم يه تكه از منه (شايد هم من يك تكه از آريا باشم هنوز نميدونم؟؟) اينجور نوشتن ايراد نداشته باشه.
اين روزها يكم درگيرم هي خودمو بالا پايين ميكنم. بيشتر ذهنم مشغول آريا و نويد و خواهرمه.
آريا:
چرا بلد نيست پازل بچينه؟
چرا رنگ ها رو ياد نگرفته؟
چرا تعداد كلمه هايي كه تلفظ ميكنه n تاست و مثلا m تا نيست؟
چرا اين بچه تمركز نداره؟
چرا؟ چرا؟
براش شير بادام درست ميكنم.نميخوره! امروز شير فندق رو امتحان ميكنم. بدترين قسمتش اينه كه از صداي مخلوط كن ميترسه و به شدت گريه ميكنه.ميترسم نا اميد بشم و ادامه ندم.
اين روزها بيشتر هواي بيرون رفتن داره. صبح ها مركز شهر رو ميگرده و بعد از ظهر ها پارك نزديك خونه رو. ميخواد مسير رو خودش تعيين كنه. از زمين خوردنش ميترسم. خدا جون خودت مراقبش باش.ميدونم بچه ها زمين ميخورن ولي علت ترس من چيز ديگه است.
دارم شير شبشو قطع ميكنم. سخت ميگذره. و بي تابي ميكنه ولي ميدونم كه قطع ناگهاني شير از اين هم بدتره.
هي توي ذهنم اسباب بازي هارو مرور ميكنم تا ببينم چي بايد بخرم كه نخريدم. ديروز نويد براش خمير بازي خريده بود و چون فكر ميكرد شكلاته ميخواست بخورتشون. البته اين خريد بدون هماهنگي قبلي با من بود .قصد داشتم اين ماه براش خمير بازي گياهي تهيه كنم.
نويد:
معده ات چطوره؟
صبحانه خوردي؟
داروتو خوردي؟
نهار زياد خوردي. گاهي هم برعكس!
چرا دكتر نميري؟
خدا نگذره از كسايي كه تو دلشو خالي ميكنن (عمدتا همكاراش) قبل از عيد آقايون دكتر تشخيص فرموده بودن قلبش ناراحته. مدتها ميگفت نفسم تنگ ميشه. قلبم درد ميكنه تا اينكه براي موضوع ديگه اي رفتيم دكتر (دكتر واقعي البته) دستور نوار قلب دادن (دكتر مردد بودن من اصرار كردم) و شكر خدا همه چيز مرتب بود. از اون روز ديگه نفسش تنگ نميشه. حالا همون آقايون دكتر همكارش براش تشخيص زخم معده دادن و درمانش رو هم تعيين كردن "پرتو درماني!!!!!!!!!" دلم ميخواد برم يه مشت علف فرو كنم توي حلقشون تا مشغول باشن و اينقدر حرف مفت تو ذهن اين بچه!!!(گاهي مردا واقعا بچه ان) نكنن. منتظرم بريم دكتر تا از اين خوره ذهني راحت بشيم. (مشكلش تورم معده است البته اگه حاضر بشه بريم دكتر)
پريناز:
قراره براي يه كنفرانس علمي راهي ديار غربت از نوع اروپايي بشه. نميدونم چرا دلشوره گرفته ام. تا حالا اين همه از هم دور نبوديم اونم براي 12 روز. اگه روزي قرار باشه براي دكتراش بره چه حالي ميشم نميدونم. صد در صد براي آريا سخت تر ميگذره چون صبح ها به خاله اش و محبت هاش و گردش هاي هر روزش عادت كرده. در هر صورت اميدوارم موفق باشه.
خودم:
خودمو فراموش كردم. انگار نه براي خودم وقت دارم نه حوصله. دو تا كتاب دارم ميخونم يكيش از حوزه روانشناسي و اون يكي رومان. اولي رو بخاطر آريا و دومي رو براي سرگرمي. البته فعلا كه هر دو طلسم شدن و اگه بعد از كارهاي آريا فرصتي داشته باشم. خونه ارغواني بهم چشمك ميزنه كه برم و تر و تميزش كنم. اين روزها كه آريا داره تلاش ميكنه مستقل غذا بخوره خونه بيشتر كثيف ميشه. احساس ميكنم يواش يواش دارم توي زندگي حل ميشم مثل دونه هاي شكر كه وقتي توي فنجان همشون ميزني آروم آروم ذوب ميشن و ديگه ديده نميشن.