آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه برای آریا

تن تبدار تو را دیدم و بیمار شدم

پسرک شیرینم امروز ناگهان تب کردی و برای ما احتمال رویش یه دندون جدید مطرح بود اما برخلاف گذشته با خوردن استامینوفن بهتر نشدی و ما سریع بردیمت دکتر متاسفانه بدن کوچولوت درگیر یه ویروس شده و سریعا داروهاتو شروع کردیم. الان خوابیدی و حال عمومیت خوبه. نمیدونی چقدر دلم میگیره که بیحال میبینمت کاش مثل هر شب مشغول شیطنت بودی جوجه من. و برای اینکه یادمون باشه: شنبه 15 شهریور ماه برای اولین بار روی پاهای کوچولوت ایستادی تا دنیارو با قدمات کشف کنی.البته با کمک مبل و خونه ی مامانی جون.
19 شهريور 1393

خبر آمد خبري در راه است!!

اولين خاطره شيرين حضور آريا: اسفند 1391 : صبح كه بيدار شديم بياييم سر كار شروع به كشيدن روتختي ميكنم يكم سرم گيج ميره، سرگيجه اي كه تا حالا تجربه نكرده ام. با خودم ميگم شايد از گرسنگي اول صبح باشه شايدم فشارم افتاده .   اين موضوع يكي دو بار ديگه هم تكرار ميشه و من ميبينم هر وقت هر دو دستمو با هم بالا ميبرم دچار سرگيجه ميشم!!جل الخالق اين ديگه چه درديه . اين ماه براي منظم شدن دوره هام قرص ميخورم و دكتر براي برسي وضعيت سلامتيم سونو نوشته. ميريم و سونو انجام ميشه و خوشبختانه مشكلي نيست احتمال تنبلي تخمدان مطرحه .   با اينكه قرص ميخورم خبري نيست و اين منو مشكوك تر ميكنه! براي بررسي نتيجه سونو ميرم م...
13 شهريور 1393

ده ماهگي پسرك دابل چاكلت

پسرك زيباي مامان دلبرك شيرينم شما 10 ماهه شدي عسلم خيلي مباركه فندق كوچولو.     اين روزهاي شيرين وقتي براي انجام كارهاي روزمره از اين اتاق به اون اتاق ميرم كمي بعد صداي تپ تپ شيريني رو ميشنوم كه نشون ميده فرشته كوچولوي من داره دنبالم مياد وقتي پشتمو نگاه ميكنم ميبينم در حالت چهار دست و پا سر كوچولوتو بلند ميكني و با چشماي مهربونت نگاهم ميكني و بعد يه لبخند پر محبت روي لباي قشنگت ميشينه و من عرشو طي ميكنم. يه بازي جديد هم داريم اينطوري كه منم كوچولو ميشم خيلي كوچولو ده ماهه ميشم و راه رفتن از يادم ميره و شروع ميكنم به چهار دست و پا رفتن و دنبالت ميكنم تو هم ذوق زده ميشي و خنده كنان فرار ميكني با همه سرعت پاها...
10 شهريور 1393

300 روز عاشقي

  دلبرك شيرينم باورم نميشه به همين زودي 300 روز از اومدنت ميگذره و من 300 روزه مادرم. مادر فرشته اي پاك و خواستني. پسركم از خدا ميخوام عمري طولاني ، با سلامت تن و جان و روان داشته باشي. دلبندم از خدا برات بزرگترين موفقيت ها رو ميخوام. از خدا برات همسري اهل و پاك ميخوام كه دل به دلت بده و دست توي دستت بذاره و تو باهاش احساس خوشبختي و آرامش كني. نفسم از خدا برات فرزند صالح ميخوام. عسلم از خدا برات بهترينارو ميخوام. اينارو به عنوان يه مادر ميخوام.   پسرك دابل چاكلت من اين روزها بلند بلند فرياد ميزني مامان، بابا، داك داك و تاب تاب. آخه وقتي سوار تاب ميشي ديگه ول كن قضيه نيستي و دلت نميخواد بياي پايين، اصلا هم اين م...
5 شهريور 1393

حسي به عمق مادر بودن

بغض ميكنم  هر روز صبح كه تو هنوز خواب آلو هستي ولي چشمانت را باز ميكني و با همه قلب پاكت به من لبخند ميزني، بغض ميكنم   هر روز صبح كه نميداني داريم به سمت جدايي ميرويم و آرام در آغوشم مينشيني و من موهاي نرم و زيبايت را ميبوسم بغض ميكنم .   هر روز صبح كه چه گرسنه باشي و چه گرسنه نباشي شيره جانم را به تو مينوشانم، تا 7 ساعت ديگر، بغض ميكنم.   هر روز صبح كه كليد را در قفل در خانه پدري ميچرخانم و تو با تعجب مرا نگاه ميكني و لبخند ميزني، بغض ميكنم.   هر روز صبح كه تو را از آغوشم ميكنم و به آغوش مهربانتر مادرم ميسپارم و تو اينكار را بازي ميداني و ميخندي و دستهايت را تكان ميدهي، ...
16 مرداد 1393

آريا

خانواده پدري من استعداد شاعري دارن و خانواده مادريم استعداد نويسندگي و اينجانب استعداد بهره برداري از استعدادهاي ديگران . چند ماه پيش باباي نازنينم براي نوه يكي يه دونه اش يه شعر زيبا سرودن. انشااله آريا جونم بزرگ ميشه و خودش به شكل زيبايي ازشون قدرداني ميكنه. منم دستاي مهربون مامان و باباي عزيزمو ميبوسم.                     از ن‍‍‍‍‍‍ژاد آريايي آريا                      بهترين لطف خدايي آريا          &...
14 مرداد 1393

هشت ماهگی و کیک دندونی مامان پز

پسرم خانواده سه نفره ما نهمین روز از هر ماهو به یاد خاطره شیرین تولد شما جشن میگیره این ماه من تصمیم گرفتم خودم کیک بپزم و این کیکو به شکل دندون تزئین کنم که هم کیک دندونی باشه هم ماهگرد. کیکو از روز قبل پختم ولی وقتی میخواستم برشگردونم شکست و دیگه نمیشد به شکل دندون بریدش. منم از رو نرفتم و تصمیم گرفتم روی کیک یه دندون با خامه بکشم. با توجه به شیطنتای شما و بغلی بودنتون میخواستم خامه رو از قنادی بخرم که بخاطر مصادف شدن با ماه رمضان قنادی های خوب شهر کار تر نداشتن و من خودم شروع کردم به فرم دادن خامه! شما هم که کامل باهام همکاری میکردی و از نق زدن و شیطنت کردن چیزی کم نمیذاشتی خلاصه که این خامه بیچاره فرم گرفت و کیک فلک زده هم به مربعهای هم ...
23 تير 1393

مثل غروب عصر جمعه

گاهی جایی میشود ماوای تو و اگر آنجا نروی دلتنگ میشوی. حالت خراب میشود مثل وقتی که چای صبحت دیر شذه است. حالا من هم چندیست اینجا ننوشته ام. دلم تنگ شده برای نوشتن مادرانه هایم برای پسرکی که همه جانم شده.
15 تير 1393